مرد چشمانش را برای چند لحظه بست.
پکی محکم به سیگارش زد و ته سیگار را از پنجره به بیرون پرت کرد. به جای زمان کلمه eco mode روی نمایشگر ساعت خودرو حک شده بود. احتمالا از زمان توقفش مدت زیادی می گذشت.

افکار مختلفی چون انبوه ملخ به مغزش هجوم می آوردند.
چک های فردا، اجاره خانه، بیماری لاعلاج، بدهی به افراد، حقوق کارکنان، بیمه و مالیات، کارهای عقب مانده، مدرسه بچه، اختلافات خانوادگی، نامردی نامردان، خیانت رفیقان، مشکلات دیگر دوستان، مسایل مملکت، عقب ماندگی فرهنگی مسلمانان، انسانیت و جامعه مدرن امروزی، مشکلات جهان، بی کاری، بیمه ماشین، صافکاری، طلب از فلانی، دادگاه

سعی کرد مشکلات را دسته بندی کند.
مالی – اقتصادی، پزشکی، فرهنگی – هنری، خارج از دسترس فردی
تقریبا همه موارد به جز بیماری بعد از قرار گیری در دسته اول ناپدید شدند! یک تعدادی هم با آن که مالی نبود ولی با پول قابل حل شدن بود. سر منشا همه اختلافات هم که همواره پول بوده و بس! بیماری هم که خب لاعلاج است و کاریش نمی شد کرد. یک سری از افکار هم که اصلا مشکل نبود. خاطره و درس بود. برخی هم که حل شان بیش تر شبیه آرزو و رویا بود مثل مسایل مملکتی!

چاره ای باید می جست.
چند سالی بود که هم عین خر تلاش و هم هر چه می خواست از خدا طلب می کرد. اما دو سه روزی بود که به فکرش رسیده بود که خدا را بی خیال شده و با شیطان معامله بکند. چه طورش را نمی دانست. اما چرایش را می دانست. در همه این سال ها و دهه های عمرش نه تنها وضع بهتر نشده بود بلکه هر روز بد تر هم می شد. به قول معروف هر سال دریغ از پارسال.

سیگاری دیگر روشن کرد. با خود اندیشید:
عجب پیشنهاد جالبی معامله با شیطان! کافیست این پیشنهاد را به شیطان بکنم تا حداقل این دنیایم را تامین کند. احتمالا او هم خواسته هایی دارد که شاید انجام آن ها از عهده من بر آید و بس! تازه می توانم مبلغ را بالاتر هم ببرم.
می دانم که بعدا خدا دهنم را سرویس می کند. ولی همین الان هم که دهنم سرویس است!

از این جمله آخر خنده اش گرفت. طوری که خاکستر روی لباسش ریخت.
ناگهان عرق سردی سر تا پایش را فرا گرفت.

– چه کار می کنی مرد! محکم باش! به این آسانی جا زدی؟
– برو بابا. همچین آسون هم نیست. چکای فردای من رو تو پاس می کنی یا عمه ات؟ اسباب و اثاثیه ام رو تو آخر هفته از تو کوچه جمع می کنی یا عمه ات. دلت خوشه ها!
– وضع خیلی ها از تو بدتره.
– وضع خیلی ها هم از همه مون بهتره.
– هیچ کدوم این ها دلیل نمی شه که …
– خیلی هم دلیل خوبیه. هیچ کس به فکر ما نیست. هیچ کس.
– خدا قهرش بگیره نه این دنیا رو داری نه اون دنیا رو.
– خدا قهرش گرفته! اصلا کلا قهر کرده. ما که چیزی ازش ندیدیم. ضمنا علی الحساب نه این دنیا رو داریم. نه اون دنیا. سفره ای که توش نون نره، کفر می ره. فعلا معامله با شیطان دست به نقد ترین چکیه که می شه خوابوند به حساب این دنیا.
– حتما دقیقه نود هم خدایا توبه! توبه! هان؟
– نه بابا. خودم می دونم معامله با شیطان رو که امضا کردی دیگه فرصت این کارها رو پیدا نمی کنی.
– لامصب! تو که به این چیز ها اعتقاد داری، چرا؟
– آی گفتی! آی گفتی. نکته اش همون لامصبیه که اول گفتی.

همین طور با خودش درگیر بود. فرمان ماشین را کمی چپ و راست کرد.
با خود اندیشید:
حالا گیرم که راضی شدم و خواستم با شیطان معامله کنم. مگه اون خره که همین جوری صاف وایساده باشه متظر من؟
اصلا امکاناتش رو داره که درست حسابی بسازتم؟ من با یه قرون دو زار و شکم سیر و چک پاس شده راضی نمی شم ها!
این دنیام باهاس حسسسابی تامین بشه. عشق و حال همه جوره. حالا که قرار به مستیه، سیاه مستم!
نکنه بماله و وسط کار بذارتم تو خماری. از این عوضی هر چی بگی بر میاد. اصلا اگر مالید من هم می مالم.
کاسه کوزه هاش رو می شکنم. همه مردم رو ارشاد می کنم. اول خودم! اصلا توبه می کنم. باز میام سمت خدا.
ولی چه فایده؟ دوباره سر خطم. تازه یه چند صفحه ای هم عقب ترم.
هم با معامله با این عوضی اون دنیا رو از دست می دم. هم با خلف وعده اش دوباره این دنیا رو.
باید یه جوری چارمیخش کنم که نماله. آره. همینه.
خوب می مونه این که چه جوری پیداش کنم.
این هم مهم نیست. به محض این که خودم رو راضی کنم. اون لامصب اوتومات سر و کله اش پیدا می شه.
باهاس با خودم اول کنار بیام. این راه دیگه برگشت نداره. باهاس خوب فکر کنم.

– بد نیس یه فرصت دیگه به خدا بدم. هان؟
– ول کن بابا. حوصله داری ها. یا رومی روم باش یا زنگی زنگ.
– فرصت به خدا بدی؟ خیلی پر رویی بابا.
– شما با این طرز تفکرت به جایی نمی رسی.
– آره خدا هم وایساده و التماس می کنه که تو رو جون من یه فرصت دیگه بهم بدید آقا!
– بعد اگه خدا هم مالید. فکر کردی شیطون این ور گود منتظر حضرت عالی نشسته تا تشریف فرما بشید برای امضای قرارداد؟
– چک های فردا رو چیکار می کنی؟ فکر چاره باش که خربزه آبه.
– آقا جان از همین الان شروع کن که فردا دیره. امروز رو روزه بگیر. یه نمازی بخون.
– روزه کیلو چنده آقا حوصله داری. ۱۴۰۰ سال پیش یه سری گشنه یه قانونی وضع کردن برا خودشون. مال الان نیس که با این همه پیشرفت.
– آقا اصلا این ها رو ولش. نه این وری نه اون وری. خودکشی هم بد فکری نیست ها!
– هه هه هه. این یکی رو باش وسط دعوا اومده آدرس هتل اینترکنتینانتال رو می گیره.
– ای بابا خفه… کاش می شد آدم مغزش رو مثل کامپیوتر شات دان کنه.

ماشین را روشن کرد. ساعت ۴ صبح بود. با خود فکر کرد برود یک دوری در خیابان ها بزند.
یه کم ویراژ حالش را سر جایش می آورد. دو سه تا خیابان را با سرعت پیچید. تازه گرم شده بود که…
– اوه عجب ترافیکی! این موقع شب، این همه ماشین مدل بالا! ملت عجب حوصله ای دارن. اومدن دور دور!
– بابا مگه روز رو گرفتن ازتون.
– می گم یه کم علافی هم بد نیس ها. زبونم لال خونه هم که بعد از دعوای سر شام خالیه.
– بی خیال بابا. بزن از فرعی در بریم از این ترافیک. فردا هزار تا بدبختی داریم.
– اون یارو رو نیگاه چه گاز و گوزی راه انداخته. بپا نماله بهت.
– این ور رو نگاه واسادن با ماشین تو صف گوشت یا مرغ؟ معلوم نیس آخر نصیب کی بشه.
داره میاد این ور. یه کم برو جلو. خدا رو چه دیدی شاید با ماشین فقرا رو سوار بشه.

– آقا در ماشینت چرا قفله؟
ـ اوی پسر با توام. چی زدی؟ تو فضایی؟
– خانم ببخشید خر ما از کره گی دم نداشت.

با سرعت از اولین فرعی دور می زند و دور می شود. ضربان قلبش بالا رفته است. انگار چه اتفاق بزرگی افتاده است. یک فرار بزرگ!
در یک کوچه خلوت یک شیر آب می بیند. پیاده شده و آن را باز می کند. می خواهد خنک شود. آستین ها را بالا می زند تا دست و سر و صورت را به آب بسپارد.
– می گم تو که آستین ها رو بالا زدی. یه وضو هم بیگیر دیگه.
– اردوی دوم دبستان رو یادته؟ یارو معلم احکام می گفت اگر وضو به نیت وضو نباشد حکم وضو ندارد! عجب جوکی بود.
– این چه ربطی به الان داره.
– مگه یادت نیست. یه پسره ازش پرسید مگه وضو به نیت دیگه ای هم می تونه باشه. طرف گفت بله مثلا برای خنک شدن.
– بله اون پسره خودم بودم. از لجت وضو می گیرم به قصد هر چی دلم خواست. تازه خنک هم می شم تا اون جات بسوزه.

مرد چشمانش را بست. از تصمیم خود مطمئن بود.

ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه صبح بود. طنین اذان همه جا را گرفته بود.