می خواهی تا آخرین دقیقه ممکن بخوابی، چون خسته ای. اما بالاخره از رختخواب دل کنده و با عجله از منزل راه می افتی. از همان پارکینگ خانه در ترافیک گیر می کنی. ترافیکی که قبلا از سر کوچه شروع می شد. ناگهان یاد نامه الکترونیک یکی از دوستان افتاده و تصمیم می گیری که امروز کمی به خود مرخصی ساعتی داده و در کنار همسرت یک صبحانه درست و حسابی بخوری. مسیرت را به سمت میدان کاج سعادت آباد کج کرده و سعی می کنی با طفره رفتن از جواب به پرسش های چپ و راست زن که کجا داری می روی؟ او را غافلگیر کنی. رسیدن به میدان کاج تازه اول ماجراست!
کوچه ها باریک اند و دکان ها بسته! تصمیم می گیری که به پیرمردی که راننده آژانس است راه بدهی تا بتواند خودرویش را از پارک در بیاورد. با این کار بوق و احتمالا ناسزای ماشین های پشت سری را برای خود می خری. نرسیده به سر  کوچه چند دقیقه ای معطل می شوی تا پیرمرد بعد از چند بار خاموش کردن و نگاه به چپ و راست و دوباره چپ و باز هم چپ! تصمیم بگیرد که مستقیم برود. می خواهی دستت را برای حداقل ۲۰ ثانیه روی بوق بگذاری، اما منصرف می شوی و در دل تصمیم می گیری که امروز خوددار باشی.
اگر کمی خوش شانس و در عین حال زرنگ باشی، چند کوچه آن طرف تر یک جای پارک را رصد می کنی، اما تا به خود بجنبی، شکارچی دیگری آن را ربوده است! سوال های مکرر همسرت هم که دیگر امانت را بریده! می خواهی بی خیال شده و به سرکار بروی که پارک بان (همان گداهای مدرن قانونمند!) پیشنهاد می کند که در یک محل خط کشی نشده پارک کنی! طبیعتا پیشنهاد وی را با دل و جان پذیرفته و به سرعت، پارک می کنی.
کی بر می گردید؟ آقا!! پرسیدم کی بر می گردید!
جواب می دهی که ۲۰ دقیقه دیگر! اما طرف هنوز منتظر است! به خود آمده و یک اسکناس به او می دهی! حالا دیگر پاسخ آن سوال مهم نیست. یک برگه پارک زیر برف پاک کن جا خوش کرده و به اندازه پولی که دادی و بر اساس تعرفه ذهنی مرد پارک بان می توانی خودرویت را رها کنی.
قدم زنان در سرمای صبح دی ماه به کافه تیامو می رسی. خوش حالی که همسرت را تا چند ثانیه دیگر غافلگیر خواهی کرد.
جلوی در ورودی کافه دو تخته سیاه کوچک نصب کرده اند که با گچ روی آن نوشته شده:
صبحانه ملل در کافه تیامو – ۹ الی ۱۱:۳۰
موبایلت را در آورده و ساعت را نگاه می کنی.
۹:۴۵
در را برای همسرت باز می کنی. اما در باز نمی شود. نگاهت به قفلی که در پایین در خورده می افتد.
پایان!


می خواهی به دوستت زنگ زده و ناسزایی را حواله او و دوست کافه دارش کنی. بعد از گرفتن تعدادی ۴ و باقی شماره ها متوجه می شوی که همراه اول خط همراهت را یک طرفه کرده است! ای بابا قبض را که پرداخت کرده بودم.
نان و پنیری از بقالی سر کوچه خریده و به سمت ماشین می روی. آینه ماشین برگشته اما مهم نیست. خوددار باش. وسط نوشتن همین نامه صدایی از آن طرف تو را به خوردن نان و پنیر دعوت کرده و ندا می دهد که وقت صبحانه مال من است! بیا این جا.
برو. خیلی کار داری!